یعنی سحرگاه سهشنبه نیمه ماه مبارک رمضان، سال سوم هجری در شهر مدینهالنبی در منزل علیابنابیطالب و از فاطمه زهرا طفلی به نام حسن به دنیا آمد. پیامبر(ص) اذان به گوشش خواند، علی مرتضی (ع) به سینه فشرد و لبانش را بوسه گرفت و خیرالنساء (ع) سینه به دهانش داد و از شیره جان به او قوت داد.
او که نام زیبای حسن را خدا بر او نهاد مدتی از عمر شریفش را در خدمت جدش رسول اکرم(ص) سپری کرد و سالها پا به پای پدر عزیزش در میدان علم و حلم و جهاد حماسهها آفرید.
25 بار حج پیاده کرد، 3 نوبت دارائیش را تقسیم کرد و2 نوبت از تمام مال خود گذشت.
روزی برعدهای مستمند، سوار میگذشت و آنها پارههای نان را بر زمین نهاده و خود روی زمین نشسته بودند و میخوردند چون حسنابن علی را دیدند گفتند:ای پسر رسول خدا بیا با ما همغذا شو. فوراً از مرکب فرود آمد گفت خدا متکبران را دوست نمیدارد و با آنان به غذا خوردن مشغول شد. آنگاه آنان را به مهمانی خود دعوت کرد. هم غذا به آنان داد هم پوشاک.
مرد عربی نزد ایشان آمد. هر چه ذخیره داریم به او بدهید20 هزار درهم بود همه را به او دادند. عرب گفت: مولای من اجازه ندادی که حاجتم را بگویم و از شما درخواستی کنم. آن حضرت در پاسخ فرمودند: بیم فرو ریختن آبروی آن کس که از ما چیزی میخواهد موجب میشود که ما پیش از خواهش و سؤال او بدو ببخشیم.
زهد و بیاعتنایی او به زیور دنیا آنچنان بود که محمدبیعلی بنالحسین بنبابویه کتابی را به نام زهدالحسن علیهالسلام نوشت و در این باره همین بس که از همه دنیا یکباره به خاطر دین صرفنظر کرد.
گوسفند زیبایی در خانه داشت که به آن علاقهمند بود. روزی متوجه شد که پای گوسفند شکسته است. از غلامش پرسید: چگونه این اتفاق افتاده است؟ غلام گفت من شکستهام برای آنکه ترا ناراحت کنم. امام تبسم کرد و فرمود: من هم در عوض ترا شادمان میکنم و خیر و احسانم را بر تو ارزانی میدارم، برو که در راه خدا آزاد هستی. (البته این عمل امام صرفاً در قالب تعلیم و بیدارسازی آن غلام صورت گرفت.)
ایشان در رعایت آداب اجتماعی هم زبانزد بودند. روزی میخواست از مجلسی برخیزد که مرد فقیری واردشد و امام به احترام او مجلس را ترک نگفت. پس از آنکه فقیر در برابرش نشست امام گفت: میخواستم بروم و به احترام تو نشستم. حال اجازه میدهی که بروم؟ مرد فقیر گفت آری فرزند رسول خدا.
در عرصه سیاست نیز از مدیریتی قوی و درایتی فوقالعاده برخوردار بود و در همان مدت کوتاه حکومتش به بهترین شکلی امورات را اداره کرد.در جریان صلح با معاویه هم دین را حفظ کرد و هم مؤمنان را از قتل نجات داد و در این کار برطبق تعلیم خاصی که به وسیله پدرش از پیامبر دریافت کرده بود عمل نمود.
حلم از دیگر فضائل و کرامات نفسانی آن بزرگوار بود. روزی مردی از اهل شام آن حضرت را ناسزای بسیار گفت و امام علیهالسلام صبر کرد و هیچ نفرمود تا مرد شامیاز دشنام دادن فارغ شد. آنگاه رو کرد به آن مرد و بر او سلام کرده و لبخندی زد و فرمود:ای شیخ! گمان میکنم که غریب باشی و گویا امر بر تو مشتبه شده باشد. پس اگر از ما چیزی سؤال کنی عطا میکنیم و اگر از ما طلب ارشاد و هدایت کنی ترا ارشاد کنیم و اگر حاجتی داری حاجتت را برآوریم و اگر بار خود را به خانه ما فرود میآوری و میهمان ما باشی تا وقت رفتن برای تو بهترین خواهد بود.
چون مرد شامیاین سخنان را از آن حضرت شنید سخت گریست و اظهار داشت که «اشهد انک خلیفهالله فیارضه، الله اعلم حیث یجعل رسالته» (شهادت میدهم تویی خلیفه خدا در روی زمین و خدا بهتر میداند که رسالت و خلافت را در کجا قرار دهد).
و همچنین در حدیثی از ایشان روایت است که میفرمایند: «هیچگاه در کیفر دادن خطاکاران شتاب روا مدار، بلکه بین خطا و کیفر زمانی را فاصله بینداز شاید خطاکار راهی را برای عذرجویی بیابد.»